قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

پسری که ساعت هفت بیدار شد!

قسمت پنجم

آزمون، با هماهنگی و اتحاد دانش‌آموزان، به پایان رسید و همه از کلاس خارج شدند. صدای اذان که با ویز ویز و گاهی سوت بلندگو آمیخته شده بود، در سالن می‌پیچید. پیش‌نماز را دید که با سرعت به سمت نمازخانه می‌رفت. دوید و دوید تا به شیر آبی برسد؛ آخر وضویش، با سرویس کردن خود بین زنگ‌های اول و دوم، باطل شده بود. از پله‌ها همچون رعدی پایین رفت و به وضوخانه رسید؛ امّا فهمید که شیرها خراب است. حالا باید به سمت دستشویی‌ها می‌رفت. دست‌شویی‌هایی که آن سوی مدرسه بودند و برای رفتن به آنجا باید نیم‌ساعتی پیاده‌روی می‌کرد!

وضویی گرفت و نمازش را به تنهایی خواند. به کلاس رفت، کیف و دیگر وسایلش را برداشت و راهی زمین چمن شد. زنگ، زنگ ورزش بود. ناگهان چیزی به یادش آمد. دویدن گزید. تمام توانش را در دو پایش ریخت. به زمین رسید. در، قفل بود. به آن سو رفت و خود را از بین حصاری که پاره بود، به داخل زمین رساند. بعضی دیگر هم آنجا بودند.

-       فلانی! فلانی! بیا. زود باش! تو رو خدا!

-       چیه؟ چی شده؟!

-       حرکات A رو بگو.

-       اوه! من خودم حرکات C رو باید انجام بدم! فلانی! فلانی...

بقیه بچه‌ها هم آمدند. زمین، رختکن داشت؛ اما هیچ‌کس سمتش نمی‌رفت. شاید کسی حسش را نداشت تا دوباره از زمین خارج شود، شاید آن‌جا احساس بدی داشتند یا شاید هم خجالتی نبودند و... . به هر حال، لباس‌ها کنده شدند و همه با لباس‌هایی رنگارنگ و مختلف، «فلانی! فلانی!»گویان، سراغ یکدیگر می‌رفتند.

نماینده وارد شد و توپ را به وسط انداخت. سایرین، برای رسیدن به توپ، دست و پا و هرچه سر راهشان بود را له می‌کردند؛ انگار اولین بار بود که چیزی گرد را می‌دیدند! معلم وارد شد و با اجازه‌ی دانش‌آموزان سلامی کرد و خسته‌نباشیدی گفت. نگاهی به اسامی انداخت و سه نفر را مشخص کرد تا حرکات A  تا C را برای گرم کردن سایرین انجام دهند.

***

-       یک صلوات بفرستید.

و کلاس، نفس‌نفس‌زنان و با پاهایی بی‌جان، راه می‌رفتند، صلوات می‌فرستادند و بعد فاتحه‌ای برای خود می‌خواندند!

بعضی مشغول دنبال کردن توپ روی زمین شدند و بعضی در هوا و بالای تور. اما دنبال کردن توپ در هوا بسیار شیرین‌تر بود؛ چرا که هم هوا خنک بود و هم زمین سالم. اگر کسی سایه‌ی توپ را می‌زد یا با سر به زمین می‌آمد، مشکل از نابلدی خودش بود!

پنج دقیقه مانده به خوردن زنگ، بازی‌ها تعطیل شدند و همه مشفول عوض کردن لباس. پسری که ساعت هفت بیدار شده بود، حالا دیگر هیچ رمقی نداشت. به دوچرخه‌اش نگاه کرد. آن را از میان بیست دوچرخه‌‌ای که رویش رها بودند، بیرون کشید. اما همین که خواست حرکت کند، پاهایش لرزید. معلم تفکر، مقابلش بود و با نگاهی غیرمعمولی، او را نگاه می‌کرد. انگار فهمیده بود چه کسی فیلم‌های پنج هزار تومانی‌اش را برای دیگران کپی می‌کند، آن هم رایگان!


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید