پسری که ساعت هفت بیدار شد!
قسمت دوم
از پلهها که بالا رفت، پسرک نامجو را دید که روی صندلیاش به خواب رفته بود. وارد سالن شد و زمان را از ساعت بزرگ روی دیوار جویا. ساعت 7:30 بود! به کلاس رفت. به میزش نگاهی انداخت و خودش را روی آن پهن کرد. از نرمی و راحتی صندلی به خواب رفت. یک صندلی با رنگی زیبا و دور از هرگونه فحش، دلنوشته، تبلیغ، شماره و تقلب!
- پاشو پاشو عشقت اومد.
- وای جدی؟! اصلاً دارم بال در میارم.
پسری هیکلی و قدبلند فریاد کشید: برپا! همگی برخاستند و معلم وارد شد. از آنجا که درس، درس مهم آمادگی دفاعی بود، باید به حالت نظامی میایستادند. هیچکس نه حرفی میزد، نه سلامی به معلم میکرد و نه چاپلوسی که استااااد...
- بفرمایید دلبندانم.
پسری که ساعت هفت بیدار شده بود و خودش را همچون باد به مدرسه رسانده بود، سر جایش نشست و خواست بخوابد که پشت سریاش آرام به او گفت:« پاشو باهوش. داره نمک میریزه.» کمی که به خود آمد، دوباره ایستاد.
- بنشینید عزیزانم.
صدایی همچون نعرهی گاو از عقب کلاس آمد؛ گویا شاگردی میخواست با خندهای مسخره، عشق و علاقهاش به دبیر را برساند.
- برجا.
و همه زیر بر صندلیهای راحت خود نهادند و کتابهای جذاب خود را روی میز. اسمها خوانده شد و سلام و صبحبخیری گفته شد.
- خب، چه گروهی باید جواب فعالیتها رو میآورده؟
- استاد، من و فلانی و فلانی.
- پس من درس رو میگم، شما جلسهی بعد ارائه بدید!
پسری که ساعت هفت بیدار شده بود، کتاب را ورق زد و نگاهی به درس جدید انداخت. پنج صفحه بیش نبود! که از آن پنج تا هم، دو صفحهاش عکس بود!
- خب درستون دربارهی اردوهای راهیان نور هست و...
پسرک که حوصلهی درس را نداشت، ترجیح داد سخنان ارزشمند دبیر را رها کند و سرش را روی میز بگذارد. چند دقیقهای گذشته بود که سرش را بالا آورد و گوشش را به دهان معلم دوخت. معلم تمام تحلیلهای درست و معتبر خود از سیاست را میگفت و گویی اصلاً درس اهمیتی نداشت. البته از کتابی که نصفش عکس و بقیهاش تکراری است و نمرهاش به کیک و شکلات بسته است، نباید انتظار بیش از آن را داشت!
زنگ با صدایی ملایم و گوشنواز به صدا درآمد و شاگردان همه ناراحت از آنکه باید کلاس را ترک میکردند... .