باز هم میترسم؛ میترسم برگردم، از اول بخوانم و در حین خواندن، اشکالات ریز و درشت را بیابم و ناگه تصمیم بگیرم که از اول، قلم را به جان کاغذ بیاندازم. از طرفی این سکوت شب با تمام شدن نوازندگی ماشینها و آن مرد جارو به دست، بیشتر شده است. شاید هنوز هم صدایی دارد، صدایی مثل صدای لالایی!