آغاز روز، پایان روز!
قسمت اول
سخن از مقایسه که در میان باشد، ذهن پخش و پلا میشود. نمی دانم چرا تضادها رهایم نمیکنند. چرا کلمات سیاه مدام از قلم به کاغذ میافتند؟ مگر مقایسه چه چیزی دارد؟ مگر شاخش شکستنی نیست؟ وقت این چرندیات را ندارم، آخر چراغم دارد به خواب میرود. بهتر است بیشتر فکر کنم یا شاید کاغذ را کنار بگذارم و باز هم در تاریکی شب غرق شوم. شبی که نفسش را از روز گرفته است اما صدایش فرق میکند. صدای تنهایی را تا به حال شنیدهای؟ صدای لق خوردن پایه تخت خواب، وقتی از بیخوابی و سردرگمی رویش غلت میخوری. صدای کلید لامپی که دیگر روشن نمیشود. صدای در یخچال، صدای سوگواریهای در دل. بهراستی چه چیزی شب را اینقدر تاریک می کند؟ آیا تنها نور است که نبودش، دل را غوغا میکند و بعضی را رسوا؟ شاید. در این ساعات که همیشه خواب بودم، هوس دلبری کردهام، دلبری از کاغذم. می خواهم او هم عاشقم شود. پس در این مستی و گیجیای که شب به من داده است، تنها «شاید» در پاسخ سوالی عجیب و بسنده میکند. به پشت سرم نگاه میکنم؛ تاریکی شب را در گلو قورت میدهم و دوباره چشمانم را به روی کاغذ پرت میکنم. چه کسی سایهی دست بر کاغذ را به آن سایههای روی دیوار ترجیح نمیدهد؟ شب سردی است و پاهایم گویی به خوابی چند ساله رفته باشد. خیلی وقت است که هر شب دردشان به سراغم میآید و از خستگی یا برای فرار از آن درد لعنتی، خودم را در خواب غرق میکنم. توان آن را ندارم که خود را از این اتاق جدا کنم و در پی جرعهای آب، از پلهها پایین روم. شاید هم میترسم. میترسم که هنگام برگشتن، سیاهی شب مرا به فکر وا دارد و کاغذم را پاره! شب است دیگر، کاری نمیتوان کرد.
میزم را کنار پنجره نشاندهام. نمیدانم چرا؛ شاید اگر جای دیگری قرارش میدادم، اتاق از رو میافتاد یا شاید هم به دنبال نور صبح اینجا را گزیدهام. صدای چرخدارهای روانه در خیابان، هر لحظه از ذهنم میگذرد و این فکر را در من به وجود می آورد که نکند واقعاً شب و روز فرقی ندارند! کمی به پنجرهی پنهان شده پشت پردهی سپید اتاق می نگرم. دقیقتر می شوم. گوشم را تیز میکنم؛ صدای جیغ و داد، یا شاید قتل داد، شاید هم پای باد! انتظار هر یک را میتوان داشت. آشفته بودم و حالا تنها چیزی که ذهنم را در دست گرفته است، پرده است. آن را به کناری میزنم و نور نارنجی چراغ را می بینم که تمام تلاشش را میکند تا جای آن زرد رنگ روزها را بگیرد. دستگیره را به آرامی میچرخانم تا دوباره صدای مسخره و گوشکرکنش بلند نشود. نمیخواهم چشمهای بقیه را باز کنم. به خصوص چشمان برادر کوچکم که نکند در این تاریکی، از من لیوانی آب خنک بخواهد و این بار «مجبور» شوم اتاق را ترک کنم.
پنجره باز میشود و به دنبالش نسیمی خنک، دست نوازشی برسر و رویم میکشد. از پشت میز نیمخیز میشوم تا خیابان و کوچه را بنگرم. خیابانی خلوت و خالی از آدمهای پر مشغله. آدمهایی پر از هیاهو و به دنبال نجات زندگی. آدمهایی که هرروز، جویای بهانهای می شوند تا شاید گوشهی لبهایشان، تنها اندکی، رو به بالا خم شود. من که سنی ندارم و چندان پیراهنی هم پاره نکردهام، اما این شکل آشفتهی علامت سوال همیشه در سرم نمایان میشود: آیا زندگی فقط پول است؟ پس این همه حرف از عشق چیست؟ پس حرفهایی که هر روز از آن مستطیل سیاه گوشهی خانه، پخش میشود و تصویر مردی یقه دیپلمات به رویش میافتد چه؟ نمودارها و عددها و آمارها که خیلی گوش نوازند؛ پس چرا مردم اینقدر تکاپو دارند؟ چرا روزها، آنقدر جان میکنند که شبها فقط پخش زمین شوند و دوباره با صدایی، کمربندی ببندند و راهی نشانی از پول شوند. هر چه که باشد، فعلاً ترجیح می دهم این چیزها را رها کرده و صبر کنم تا روزی هم من به دنبال پول، چشمانم را باز کنم.
حالا که تنها نظارهگر خیابان من هستم و آن ماهی که میان ابرها، جایی خوش کرده است، بهتر است تنها به نوشتن فکر کنم و نمی دانم تا الان به کجاها در ذهنم سفر کردهام. صدای خشخش جاروی خشک آن مرد که چهره خیابان را نوازش میکند، سکوت شب را میشکند و بدتر آنکه چیزی فلزی به جارویش بخورد. مگر مردم روزهای روشن، مرد نارنجیِ شبها را نمیشناسند؟ صدای خوش و بشهای همسایه با مهمانش، که دم در را برای خداحافظی گزیدهاند، کمکم خاموش میشود و حالا دوباره روی صندلیام می نشینم. نسیم، هنوز هم میوزد؛ نسیمی که خنکیاش، اتاق را پر کرده است. نگاهی روی کاغذ میاندازم؛ کاغذی که همین چند لحظهی پیش، سفید بود و در عطش جوهر خودکار. اکنون اما گویی سیاهی است که چند خط سپید به رویش کشیده باشند. کلمات درهمتنیده و خطخوردگیهای از روی خستگی! انگار بمبی را در آن ترکانده باشند. آیا همانطور که کاغذ، تشنهی پر شدن است، قلم هم تشنهی چیزی است؟ آیا کاغذ، به خاطر از دست دادن رنگ و بوی تازگیاش، خوشحال میشود؟ قلم چطور؟ قلمی که هر روز، جان بعضی را با قراردادی میگیرد و بعضی را حیات میبخشد. قلمی که گاهی قاتل خانواده است و گاهی همچون قیچی، روبان قرمز رنگِ آغاز زندگی را برش میدهد. آیا قلم میداند که در چه کارهایی به دیگران کمک میکند؟ اگر میداند، آیا مانند کاغذ عاشق است؟ عاشق سیاه کردن و یا رنگ بخشیدن به کاغذ. دوباره، به صفحهی گشوده روبروی چشمانم نگاهی می اندازم. شاید هیچ کدام عاشق نباشد! شاید نخواهند که جان یکدیگر را بگیرند. یکی جوهر و خون در رگ دیگری را تمام میکند و آن یکی تازگی را. معلوم است که شب قلمم را در دست گرفته است.
سرم را روی میز میگذارم،
به دنبال آرامش؛ آرامشی در مقابل این رگبار مسلسلوار کلمات. چشمانم را میبندم.
تک تک سلولهای بدنم، از زندانشان آزاد میشوند. یک سستی وصفنشدنی، تمام وجودم را گرفته است. گویی
قرار است به خواب روم. اما نسیم نمیگذارد؛ مانند پرندهای، جست میزند. از پنجره
به داخل پر میکشد و همانطور که صدای تیکتاک ساعت را در خود غرق کرده است، مرا
نوازش میکند. چشمان خستهام را باز میکنم. سعی میکنم روی عقربههای ساعت نگهشان
دارم و ساعت را بخوانم... و چشمهایی که مگر میشود به اندازهی سابقشان برگرداند!