قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو

آغاز روز، پایان روز!

قسمت دوم

باز هم می‌ترسم؛ میترسم برگردم، از اول بخوانم و در حین خواندن، اشکالات ریز و درشت را بیابم و ناگه تصمیم بگیرم که از اول، قلم را به جان کاغذ بیاندازم. از طرفی این سکوت شب با تمام شدن نوازندگی ماشین‌ها و آن مرد جارو به دست، بیشتر شده است. شاید هنوز هم صدایی دارد، صدایی مثل صدای لالایی!

برمی‌خیزم. از در می‌گذرم و پله‌ها را با کمک نور آن شب‌خواب روی دیوار، رد می‌کنم. تشنهام. آشپزخانه همینجاست. پارچ آب روی میز است. پشت سرش، بر روی دیوار، پنجره‌ای چسبانده شده و نوری از لابلای پرده خودش را به داخل رسانده است. همین نور است که درخشش پارچ و در نهایت پیدا کردنش برای من را فراهم کرده است. به سمت کابینتِ سوار بر دیوار میروم. امیدوارم درش باز باشد وگرنه باید لیوان آبی هم به اتاق ببرم. در، باز است. به لیوان‌ها نگاهی می‌کنم. یکی را بر می‌دارم و سمت پارچ می‌روم تا با مقداری آب گلویم را تازه کنم. آخرین قطره‌ی آب که بر دهانم افتاد، لیوان را روی میز گذاشتم. سمت شیر آب میروم و مشتی مایع سرد را بر صورتم پرت می‌کنم. حالا می‌توانم به پشت میزم برگردم. میزی که زیر نور لامپ بی‌جان، منتظر است. از آشپزخانه خارج می‌شوم؛ آشپزخانه، خودش خانه‌ای جداست. انگار خانه‌ای در قلب خانه‌ای دیگر جا دارد. ساکنانش بشقاب و لیوان‌هایند که هرکدام اتاقی دارند و اکنون نیز در جایشان به خواب رفته‌اند. شاید هم بعضی‌شان، هنوز باید دوش بگیرند و بعد به اتاق خوابشان بروند.

 دوباره به عقربههای همچون باد، نگاهی میکنم و پشتم را به صندلی می چسبانم. باد به استقبالم می‌آید و خنکی آب را در صورتم فرو میبرد. شاید همین باد است که مرا تا به این ساعت، بیدار نگه داشته است. باد، خودش پرنده‌ای است. به هر سو، پر می‌کشد. آوازخوان، همه را بیدار میکند. آوازش، هر چند گاهی بی‌صداست ولی باز هم بیدارت میکند. گاهی چون پرنده‌ی نامه رسان است، همچون زمانی که نوایی را به گوشت برساند. چرا که اینک، صدای اذان، روحم را آرام می‌کند و خبر میدهد که شب، دیگر میخواهد بخوابد. شب هم برای خودش شب دارد! شب به خواب می‌رود. روز، قرار است بیدار شود و چشم نورانی‌اش را باز کند. گویی روز هم، شب را برای خوابیدن برگزیده است. کمی فکر می‌کنم. این، تنها من بودم که در این میان، شب را برای نوشتن انتخاب کردم. حالا نسیمی که مرا در باز ماندن چشمانم یاری کرد، خبر پایان شب را رسانده است. شبی که برای من مانند روز بود. حال نمی‌دانم به آغاز روز رسیده‌ام یا به پایانش. و راستی، آیا آنچه که می‌خواستم را نوشتم؟!


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید