وقتی مجبور میشوی زمین را بشناسی
آنگاه که عقربهی کوچک اما مهم ساعت، از دوازده هم گذشت، نگاهی به صفحات باقی مانده انداختم. دوازده صفحه را قورت داده بودم و چهل و پنج تا مانده بود. کاش جای این اعداد عوض میشد! هر خط کتاب زمینشناسی مانند قرصی خوابآور عمل میکرد؛ اما اضطراب امتحان، همچون آدامس اکشن آدم را بیدار نگه میداشت.
درس یک، ساعت یک تمام شد. نگرانی هر لحظه بیشتر میشد. بعد از آثار به جا مانده در امتحانهای فیزیک و شیمی و ... حالا نوبت آن شده بود که پدیدههای زمینشناسی، ترکهایی ریز و درشت در جایجایمان به جا بگذارند. فکر کردن به دبیری که تمام حرفهایش را در امتحان میزند، دلم را آتشفشانی میکرد.
درس دو، ساعت دو تمام شد. کمی امیدوار شدم. با خودم گفتم، اگر همین طور پیش بروم، میتوانم دو ساعتی بخوابم و هر چه به زور به خورد مغزم دادهام را فردا روی کاغذ، بالا بیاورم.
درس سه، ساعت سه تمام نشد! ساعت چهار هم تمام نشد! اصلاً تمام نمیشد. گویی وقت آن شده بود که بیخیال هر چیز، به خدا توکل کنم و بخوابم؛ اما باز هم چهرهی دبیر زیبایمان را به یاد آورده و هر چه بلد بودم، تقدیمش کردم.
ساعت، شش شده بود. صفحهی آخر درس سه را خواندم و با افتخار سمت رختخوابم رفتم. همین که چشمانم گرم شد، صدایی شنیدم که... «بسه دیگه. چهقدر میخوابی؟! پاشو دوباره دیر نرسی!»
در راه مدرسه نگاهی به کتاب انداختم تا مبادا چیزی را فراموش کرده باشم و تنها چیزی که به یاد آوردم این بود:
کانه، نوعی کانی است که از کانسنگ جدا شده و در کنار کانسار، کانهآرایی میشود... .