قلم سپید

قلمی که سیاهی را دوست ندارد
قلم سپید

اسلاید شو


خواب پرنده

گستره‌ای پهن که بی‌خود شده‌ام، آبیِ آبی که پریشان شده‌ام، دل من خسته و خاموش شده، چشم من شاهد عاشق شده است. جسم من، روح حیات آدمان، روح من زنده شده از آسمان. آن شب امّا خواب بود، مشکی و آرام بودم؛ ناگهان نوری فروزان، یک صدای جیغ و فریاد، کرد این دل را خروشان. قلب من بی‌خواب شد، باخبر از آه شد؛ آه مادر، آه همسر، آه فرزند، آه کشور، آه ایران. کوهی از آب که در آب بود، در دل شب راهی مهتاب بود، آب امّا آب آتش‌زا بود، کوهی همچون آتش خاموش بود؛ ناگهان، گوی آتشین آسمانم، در دلم روشن شد. دستم می‌لرزید، قلبم آتش گرفته بود. آهن‌ها می‌سوختند و دل من را می‌سوزاندند. آدم‌ها را صدا زدم، فریاد زدم، ولی انگار کر شده بودند. موج‌ها را روانه کردم؛ ولی آدم‌ها نمی‌آمدند. نمی‌دانم کجا بودند؟ نمی‌دانم چرا نبودند؟ چرا؟ یعنی آگاه نشده بودند؟ یعنی نمی‌فهمیدند که آسمانشان از همیشه سیاه‌تر است؟ فریاد می‌زدم، هوار می‌کشیدم، امّا آن‌ها نمی‌شنیدند... . آهنِ آتشی در دل من آبی می‌سوخت. چشمانم سیاه بود و گلویم پر از دود. دیگر نمی‌توانستم داد بزنم... .

خورشیدها دو تا شدند. صدایی نزدیک می‌شد. قلبم کوبیدن گرفت. آدم‌ها بودند. در آب، بر آتش، آب می‌ریختند؛ ولی آن غول آهنی باز هم نعره می‌زد، باز هم فریاد آتش به هوا می‌داد. دیگر رنگم آبی نبود. آسمانم آبی نبود. خورشیدم تابان نبود. شب بود در دل روز؛ همه سیاه بودیم.

شب و روزها می‌رفتند و با خود امید مرا می‌بردند، تا اینکه...

دلم آشوب بود؛ انگار تیری خورده باشد، انگار گلوله‌ای آتشین در قلبم فرو برود. غول به خواب می‌رفت و اجازه نمی‌داد کسی به او نزدیک شود. فریاد می‌زد. دیواری از آتش و دود به راه انداخته بود. صدایش می‌زدم، التماس می‌کردم؛ امّا او فقط زبانه می‌کشید. می‌سوخت و با خود سی و دو پرنده را می‌سوزاند. دلم می‌خواست پرنده‌ها را آزاد کنم؛ امّا نمی‌شد... . غول آهنی، آخرین نفس‌هایش را هم سیاه کشید. در دلم فرو می‌رفت، پایین و پایین‌تر می‌رفت؛ گویی سینه‌ام را می‌سوزاند و قلبم را سوراخ می‌کرد.

پرنده‌ها سوختند، دل‌ها سوختند، سیاهی آسمان و خورشید در من غرق شد. آسمان آبی شد و خورشید تابان رسته شد، امّا دل من خسته شد، آبیِ در دل، تیره شد. دیگر کسی صدای خنده‌ام را نشنید. اینجا هنوز هم بوی دود می‌دهد، بوی فریاد، بوی گریه، بوی پرنده و بوی ناله. اینجا فقط من هستم و سقفی و قلبی که دیگر، هیچ کداممان زنده نیستیم. ما هم آن روز، جسم بی‌روح شدیم. ما هم غرق شدیم.

گستره‌ای پهن که بی‌خود شده‌ام، آبیِ آبی که پریشان شده‌ام، دل من خسته و خاموش شده، چشم من شاهد عاشق شده است، شاهد خواب پرنده شده است.


  • علیرضا نژادی پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کانال تلگرام قلم سپید